انتظار ...
04 دی 1395 توسط معراج
آشفته ام شبیه دلِ بی قرارها
بی رنگ و روست، روی تمام بهارها
از آینه نمی شود هیچ انتظار داشت
وقتی نشسته است به رویش غبارها
شیرینیِ وصال به قدر فراق نیست
خسته نمی شوم من از این انتظارها
این روزگار کفر مرا در می آورد
وقتی که بی تو میگذرد روزگارها
در شهر خویش بین همین کوچهها تو را
نشناختیم اگر چه که دیدیم بارها
اصلا قرار بود که جمعه ببینمت
بازم گناه من زده زیر قرارها…
در راه انتظار تو رفتند زیر خاک
رفتند زیر خاک هزاران هزارها
حالا که خلوت است حرم، بعد اربعین
ما را ببر زیارت شش گوشه دارها